سلناسلنا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

سلنا ،نفس مامان و بابا

اندر احوالات سلنا...

خب خب خب بازم مامانی اومده از کارای جدیدت بگه : بزار اول از راه رفتنت بگم این روزا ترست از راه رفتن کمتر شده و هراز گاهی با پاهای لرزون دو سه قدم بر میداری و بعدش اگه چیزی نباشه که دستت رو بهش بگیری میخوری زمین قبلا باید هر دو دستت رو میگرفتم تا بتونی راه بری و هر وقت فقط یکی از دستات رو میگرفتم میترسیدی و سریع مینشستی اما الان یه دستت رو میگیرم و با هم کل خونه رو میگردیم حتی امروز بردمت پارک یه دستت رو گرفته بودم و باهم قدم میزدیم قربونت برم کلی بهت افتخار میکنم از دور که چشمت به تاب میوفته بهش اشاره میکنی و کلی ذوق میکنی و میگی تاب تاب  جدیدا خیلی بد اخلاق شدی و هرچیزی که میخوای جیغ میکشی و عصبانی میشی گاهی با اینکه پیشتم جیغ می...
23 مرداد 1393

تصادف

در تاریخ 93/5/4 ساعت 12:30 به همراه عمو سعید و نگین سوار ماشین بابایی شدیم و رفتیم خونه عمه خاطره چون سعید خیلی رانندگیش خوب نبود همون اول کار ب نگین گفتم خدا بهمون رحم کنه سالم برسیم همه چیز خوب پیش رفت تا اینکه رسیدیم سر کوچه عمه منم که فکر میکردم دیگه رسیدیم راحت در عالم خودم بودم و شما تو بغل من ایستاده بودی و داشتی با نگین که روی  صندلی عقب نشسته بود بازی میکردی عمو ک میخواست از سمت راست خیابون بپیچه ب سمت چپ خیابون و وارد کوچه بشه بدون دقت لازم پیچید در همین حین من متوجه شدم ک ی موتوری با سرعت داره میاد به سمتمون تا اومدم به خودم بیام و بگم سعیییییییییییید موتور!!!!!!!!!!!!  موتور با شدت به درب جلویی سمت شاگرد یعنی جایی ک ...
5 مرداد 1393
1